گاهنامه – تفسیر شنیداری برخی بناهای شهری


شنیدنِ باغ کتاب: داستان همیشگی صدا

مشتاق موضوعی که قرار است در کلاسش شرکت کنم، دوان دوان به محل مورد نظر می‌روم: باغ کتاب، که حالا افراد آنجا آن را به نام ساختمان کیسون می‌شناسند! حدود دو سال قبل از کارگاه ساختمانی‌اش بازدید کرده بودم و حالا ظاهراً به بهره‌برداری رسیده و می‌توان کلاسی هم در آن برگزار کرد. بعد از کلی جستجو برای پیدا کردن ورودی و پله و میدان کاشف‌الدوله و... می‌رسم و در اولین گفتگو با استاد می‌فهمم که چقدر اوضاع ناجور است: صدای او را از دو متری درست نمی‌شنوم و او هم صدای مرا نمی‌شنود و تنها چیزی که همه‌مان خوب می‌شنویم صدای هوهوی کانال‌های تأسیساتی و تق‌تق مداوم دریچه هوایی است که لق می‌زند.

جایی که نشسته‌ایم آمفی‌تأتری کوچک است که مانند جزیره‌ای در یک فضای بیکران قرار دارد و مرزهای آن را چند پارتیشن کوتاه ساخته‌اند و این جزیره پذیرای صدای موسیقی که هم‌زمان در همه جای ساختمان پخش می‌شود و همچنین صدای بچه‌هایی که برای بازی به این مکان آمده‌اند نیز هست. یک بلندگو بالای سِن می‌بینم و از خودم می‌پرسم: واقعاً بعد از این‌همه خرابکاری صوتی می‌توانیم مسأله را با یک بلندگو حل کنیم؟ یا مجبوریم صدایی بلندتر از صدای اطراف به محیط اضافه کنیم؟ و آن وقت کسی می‌تواند فضا را تحمل کند؟ کلاس تمام می‌شود و من بعد از سه ساعت گوش دادن به حرف‌های استاد کلافه‌ام چون هیچ تمرکزی برای فهم مطالب نداشته‌ام. سه ساعتی را که می‌توانست کلی مفید باشد با کلافگی و سردرد تمام می‌کنم و در راه دائم به طراحی این فضا می‌اندیشم.

به ساختمانی می‌اندیشم که همین امسال، یعنی پس از بهره‌برداری، جایزه معمار گرفته است! چه سعادتی! داوران جایزه احتمالاً سری هم به داخل ساختمان نزده‌اند و شاید هم آمده‌اند و گوش‌هایشان به چیزی بدهکار نبوده و چیزی نشنیده‌اند! یک فضای غول‌آسا، تأسیسات نمایان، که وقتی سقف را نگاه می‌کنی فقط لوله‌های عظیم و کانال‌های گالوانیزه نامرتب را می‌بینی و ...! ولی من هم فضا را خوب درک نکردم. با عجله وارد شدم. اگر سرعتم را کم میکردم، متوجه هواسازهای هیولایی که کنار ورودی‌ها قرار داشتند می‌شدم و خوشامدشان را می‌شنیدم که می‌گفتند: با صدایمان در خدمت خواهیم بود!

مطمئنم طراح این ساختمان، که روزی از هم‌دانشکده‌ای‌های خودمان بوده، هیچ درکی از صدا در فضا نداشته است و این فضای عظیم با تأسیسات وحشتناک هیچ حساسیت صوتی در او ایجاد نکرده است. او اصلاً نمی‌دانسته که چنین موضوعی هم می‌تواند وجود داشته باشد. داوران هم هیچ گزینه صوتی در قضاوتشان نداشته‌اند و احتمالاً از روی چند عکس و نقشه خوش رنگ و لعاب ساختمان را برنده اعلام کرده‌اند. آنها هم اصلاً نمی‌دانسته‌اند که چیزی به نام صدا در این فضا کارهایی می‌کند! هیچ کس نمی‌دانسته است که این وضعیت صوتی که حتی با فرد کنار دست خودت هم نمی‌توانی راحت صحبت کنی، چقدر فضا را غیرقابل تحمل می‌کند. واقعاً که طرح باغ کتاب خوب صدا کرده است! و ما این‌قدر نسبت به صدا در معماری‌مان کرخت شده‌ایم که حتی بحرانش را هم حس نمی‌کنیم.

همین‌طور که فکر می‌کنم به تالار وزارت کشور، تأتر شهر، تالار وحدت، سینماها و تا درون خانه‌هایمان سفر می‌کنم و همه جا این مسأله را می‌شنوم و به خودم می‌گویم: فقط باغ کتاب را متهم نکن. انگار ما در هیچ‌کدام از فضاهایمان صدای «صدا» را نمی‌شنویم.

اینکه در آموزش معماری حداکثر چند فرمول و استاندارد و محاسبه را به عنوان اکوستیک به دانشجوها آموزش دهیم، در واقع پرونده صدا را در پایان آن کلاس بسته‌ایم و در جامعه حرفه‌ای هم مقررات و ضوابط کاری از پیش نخواهند برد، همانطور که در 17 سال گذشته مبحث 18 مقررات ملی صدایش در نیامده است! متخصصان اکوستیک کشورمان هم که تعدادشان به اندازه انگشت‌های یک دست نمی‌رسد هیچ‌گاه به حرف مشترکی با معمارها نرسیده‌اند. ظاهراً باید از دانشجوها شروع کرد تا یاد بگیرند معمار همان‌قدر که باید دست‌قوی باشد و چشم‌هایش را برای قاپیدن طرح‌های جذاب پرورش دهد، باید به گوش‌هایش هم یاد دهد که فضاها را بشنود. گویی فارغ‌التحصیلان ما دیگر گوش شنوا برای این چیزها ندارند! باید به نقطه اول اکوستیک معماری برگردیم و از بنیادهای آن سؤال کنیم: از شنیدن، چگونه شنیدن و در فضا شنیدن...


شنیدنِ پل طبیعت

چندی پیش به نام‌گذاری فضاها فکر می‌کردم و به نام «پل طبیعت». به نظرم یکی از مثال‌هایی است که از ناهمگنی طراحی معماری با طرح شنودیِ پدیدآمده (و نه طراحی‌شده) خبر می‌دهد.

نام این فضا به من می‌گوید که با عبور از این پل پیوندی با طبیعت حس خواهم کرد. فضاهای باز و طبیعی دو طرف پل، فضای سبز روی پل، کفسازی چوبی و... تاحد زیادی این تداعی را ایجاد می‌کند. اما هنگام عبور از پل آنچه می‌شنویم، صدای ترافیک اتوبان است: صدایی که هنگام عبور از فضاهای مسقف تشدید هم می‌شود.

همین عامل می‌تواند ناخودآگاه حس طبیعی محیط را کاهش دهد. برای من، پل خواجو و سی‌وسه پل که از روی رودخانه می‌گذرند و هنگام عبور از آنها صدای آب را می‌شنوم، بیشتر پل طبیعت هستند و اگر بخواهم با گوش‌هایم برای پل طبیعت نامی انتخاب کنم آن را «پل ترافیک» می‌نامم!


شنیدنِ کتابخانه ملی

از اولین حس‌هایی که پس از ورود از اتوبان به محدوده تپه‌های عباس‌آباد به سراغم می‌آید سکوت نسبی محیط است چون به جای سیل ماشین‌های در حال حرکت با دریایی از ماشین‌های خاموش مواجه می‌شوم و مسأله‌ام به پیدا کردن جای پارک ماشین تبدیل می‌شود. پس از پارک ماشین، پیاده راهی کتابخانه می‌شوم.

در بدو ورود درِ نگهبانی را باز می‌کنم و کارتم را روی کارتخوان می‌گذارم. صدای بوق دستگاه به من می‌گوید که مجاز به ورود هستم و از درِ دیگر وارد محوطه می‌شوم. کمی جلوتر از پله‌ها بالا می‌روم و خیلی وقت‌ها صدای شرشر جریان آب داخل نهر میان پله‌ها در کنار دیدن درخت‌ها و چمن و... پیام ورود به فضایی دلپذیر و صمیمی را به من می‌دهد.

به ورودی سالن‌ها که نزدیک می‌شوم صدای انعکاس قدم برداشتن خودم و قدم برداشتن و صحبت دیگران را به وضوح می‌شنوم. این یعنی سقفی بالای سر من است و برایم به معنای ورود است: ورود به محدوده‌ای مشخص که با فضای باز قبلی متفاوت است. به سمت لابی می‌روم و باز هم صدای بوق کارتخوان اعلام می‌کند که هنوز عضو کتابخانه‌ام و مجوز ورود دارم!

بعد از قرار دادن وسایل در کمد وارد لابی اصلی که محل جستجو و انتخاب کتاب است می‌شوم. اینجا چیزی در من سنگینی می‌کند: همهمه شدید که بر اثر تعداد زیاد افراد نیست، بلکه صدای قدم‌ها و اندکی صحبت افراد است که برای مدت طولانی در فضا می‌ماند و احساس می‌کنم باید سریع‌تر از آنجا بگذرم. حس خوبی نیست، انگار نیرویی اضافه بر فضا وارد می‌شود و صداها بر سرم سنگینی می‌کند. قدیمی‌ها به این فضا می‌گویند «عین حمام است!» این فضای شنیداری را ابعاد بزرگ، دیوارهای بزرگ و موازی و مصالح سنگ و بتن ساخته‌اند طوری که یک بار صدای شیطنت چند کودک آن را به فضای وحشت و فرار تبدیل کرده بود! این فضای شنیداری هیچ تناسبی با کتابخانه ندارد و احساس شنیدن انعکاس‌های آن با احساس شنیدن انعکاس‌های فضای نیمه‌باز ورودی که مرا به ورود دعوت می‌کرد، به کلی متفاوت است. اینجا معلوم نیست انعکاس‌ها از کجا می‌آیند و آدم را سردرگم می‌کنند.

از لابی وارد سالن مطالعه می‌شوم و بلافاصله آرام می‌گیرم. این مرز احساسی را درِ کوچکی در گوشه سالن تعیین می‌کند که کاملاً به لابی گشوده نشده است. با یک زاویه از درگاه کوچکی وارد می‌شوم و مرز شنیداری را حس می‌کنم، فضا کاملاً عوض می‌شود. اینجا ساکت است و توقعم از کتابخانه به معنای «جایی ساکت برای مطالعه» برآورده می‌شود. دیگر صدای قدم‌هایم را نمی‌شنوم، صدای کسی منعکس نمی‌شود و انگار فضا صداهای اندک را می‌خورد. وقتی پشت یکی از میزها می‌نشینم حس می‌کنم در فضایی کوچک و کاملاً شخصی قرار گرفته‌ام چون فضای شنیداری‌ام بسیار کوچک شده است: صداها کم و دور شده‌اند و وارد فضای شخصی‌ام نمی‌شوند. با اینکه سالن از لابی بزرگتر است حس امنیت و خصوصیت بسیار بیشتری ایجاد می‌کند که مناسب مطالعه است و یکی از اصلی‌ترین عوامل کالبدی آن موکت بودن کف آنجاست. در اینجا کلیت فضا را با گوش‌هایم احساس می‌کنم، چشمم به کتاب است و گوشم کلیت را ادراک می‌کند. مثلاً صدای تلفنی که از دور می‌آید به من می‌گوید این طرف‌ها یک اتاق اداری هست، یا عطسه یکی از اعضا حضور من در کنار دیگرانِ مشغول مطالعه را اعلام می‌کند.

موقع بیرون رفتن باز هم از لابی می‌گذرم: فضای شنیداری سنگینی که سرعتم را زیاد می‌کند. خارج می‌شوم و با فاصله گرفتن از کتابخانه انعکاس‌های فضای نیمه‌باز خروجی (ورودی) کمتر و کمتر می‌شوند. یعنی در حال خروجم: به سوی ماشین و ترافیک اتوبان و نوفه یکنواخت آن که معنای یکنواختی زندگی ما در این شهر را تداعی می‌کند...